- رختخوآب دستنویس هآیم -

شاید ادامه ی قسمتـی از نوشت هایت

شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۰ ب.ظ

کاش از دو کوهه بیشتر مینوشتی...

قلمت را دوست دارمدوستی ک ب لطافت گلبرگی [دخت ِ جوزا]...

کاش مینوشتی از گردان تخریب...از آنجایی که هنوز ک هنوز است درکش نکرده ام و هزاران هزار بار حسرت میخورم ک چرا انقدر زود گردان تخریب را ترک گفتیم...

دومین بار بود ک عازم جنوب بودیم از ابتدای سفر آرزو میکردم ک حداقل امسال یکی از اسکان هامان دوکوهه باشد..

با آن حسینیه ی روح نوازش و هوایی ک میکشد آدم را...

بالاخره شب آخر قرار شد رویتخت رزمنده هااستراحت کنیم... باخودم فکر میکردم ک ناگهان مسئول اتاق خبر داد کسانی ک میخواهند ب گردان تخریب بروند راس ساعت یازده مقابل درب خروجی باشند واِلا نمیتوانند تنها بیایند چون هوا تاریک است...

 ساعت یازده با شوق منتظر بودم ک راه بیفتیم... همه ی آنهایی ک قصد آمدن داشتند منتظر بودند..

حرکت کردیم...

ابتدای راه سرودی را زمزمه کردیم... وباقی راه در سکوت و هرکس ب تنهایی یا در گروه های دو یا سه نفره ب سوی گردان تخریب پیش می رفتیم... ب جایی رسیدیم و کمی منتظر ماندیم و نشستیم... یک راوی شروع کرد ب صحبت کردن.

آسمان صاف و پرستاره بود صحبت های راوی درمورد جهت یابی رزمنده ها از ستاره ها و بسیار جالب بود... صحبت های راوی تمام شد.. ب راهمان ادامه دادیم...  گوش تیر میکردم بلکه صدای قدمهای رزمنده ها بشنوم اما نه من خیلی کمتر از این حرف ها بودم...

بالاخره رسیدیموااااااااای خدای من عجب فضایی..  جایی ک تخریب چی ها برای خنثی کردن مین ها و دوراز اردوگاه با جان خود بازی می کردند... و از همه دلنشین تر جایی ک دعا میخواندند عزاداری میکردند یا حسین می گفتندو الهی العفو....  چقدر چقدر صفای غیر قابل وصفی داشت...تنها کاری ک از دستت برمی آمد اشک ریختن بود واشکریختن...کمی آنطرف تر قبرهایی خالی وجود داشت..ک گفتند تخریب چی ها برای خود آماده کرده بودند و در آن میخوابیدند تا،تا.. هعی وای ک چ بگویم از این همه صفا و بزرگی... و لحظه ی وداع با ان همه حس وصف ناشدنی... تا رسیدن ب اردوگاه در فکر بودم...رزمنده ها را تصور میکردم.. و چقدر دلم میخواست آن دوران را زندگی کنم...

http://s6.picofile.com/file/8200888234/DSC_0016.jpg

+عکس: زمستان 93 ،دوکوهه،گردان تخریب

+چقدربغضکردم اینجا

+پست را با این مداحی بخوانید اگر شد:

دوباره یاد قدیما افتادم

غروب جبهه نمیره از یادم

یاد روزای قشنگ پرواز

بشنو درد فرزند جانباز

شاید از خاطره هام دلت بگیره

هرکی درد دین داره باید بمیره

پدرم فرمانده روزای درده

+پیوست میشود ب پست دخت ِ جوزا »[جنگ را با خود به خانه آورده بودم]

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۲۷
- نفیسه -

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی